یه روزی کوروش کبیر از جایی رد می شده می بینه داریوش بزرگ داره میزاره تو کونه یه سگ نر...داد میزنه این چه کار ناپسندی هست که تو داری با سگ وفادار به نژاد آریا انجام می دی؟ بعد کوروش کبیر برای اینکه به داریوش بزرگ نشون بده که چیکار باید بکنه, زیر سگ دراز می کشه و سگ شروع می کنه به کردن کوروش
-----------------------
یه کیر از اسمون می افته صاف می ره تو کون فارسه .تا میاد داده بزنه یکی دیگه هم می افته می ره تویه دهنه فارسه با خودش می گه حالا اگه فرضا از شدت بدبختی یه کیر دیگه هم می افتاد دیگه کجا می خواست بره؟همین حین یه کیره دیگه می افته می ره تو چشمه فارسه
--------------------
فارسا برای اثبات فارس بودن خلیج تو هر جزیره ای از یه مجسمه غول پیکر سگ پرده برداری می کنن
--------------------
سگه یه فارس افراطی می میره.عزا میگیره.دوستا میان پیشش دلداری بدن.میگه من بخودم مسلطم . مرگ سگ من از کوروش وداریوش و فردوسی که سختتر تر نیست
--------------------
معلم به دانش آموز: یه بیتی از شاهنامه بخوان که توش سگ باشه؟ دانش آموز: زنان را ستائی سگان را ستای که یک سگ به از صد زن پارسای
--------------------
به یک عرب می گن از کلمه فارس جمله بساز. عرب می گه" الفارس جندتا جمیلا
--------------------
یه قزوینی میره از فارسستان زن میگیره؛ خانواده عروس قبل از راهی کردن او به قزوین بهش سفارش میکنن اگه یه روز شوهرت تو رختخواب بهت گفت برگرد به حرفش گوش نکن؛ فورا بگرد به خونه. بعد از شش ماه سر وکله عروس خانوم تو خانه پدری پیدا میشه ؛ مامانش میگه چرا پس اومدی عروس میگه ؛ هیچی شوهرم تو رختخواب بهم گفت حالا دیگه وقت بچه دار شدندت رسید برگرد از او طرف
--------------------
چیزی که واضحه دوستای عزیز فارسمون از نژاد افغانیهای عزیزند و همانند ایشان به زبان دری پارس میکنند
--------------------
مهندس فارسیان رییس سابق کشت و صنعت مغان خیلی با آذربایجانیها بد بود. يک روز یکی از روستاییان مغان در شکایت از یک کارمند شرکت کشت و صنعت پیش او رفت.حین صحبت فارسیان برآشفت و بر سر روستایی فریاد زد:مرتیکه زندگی و گاو و خرت را ول کرده ای آمده ای بیخود وقت مرا بگیری؟روستایی جواب داد:مهندس! گاو من تویی خر من تویی همه زندگی من الان تویی! پس پیش چه کسی بروم؟
--------------------
سه تا فارس میرن تبریز میخوان چای بخورند ؛ وارد قهوه خانه میشوند. قهوه چی از آنان به گرمی پذیرای میکند، و آنان را در کنار پنجره جای میدهد. پس از چندی یکی از داش مشدهای تبریز وارد قهوه خانه میشود، چشمش می افته به فارسا می پرسه که : این عالیجنابان کی هستند؟ قهوه چی میگه هیچی فارس هستند داریم برای گائیدن حاضرشون میکنیم برای همین انداختنم جلو آفتاب یه کمی خشک بشن
--------------------
یه روز یه ترکه دربیابانی نشسته بود. و قضای حاجت می کرد. فردی او را می بیند که دائم خم شده وبه مدفوعش نگاه می کند. یارو تعجب کرده وعلت این کار را از ترکه می پرسه. ترکه میگه: میخواهم ببینم ناهار چند تا فارس میشه؟
--------------------